بررسی سیر قهقرایی آموزش و پرورش ایران بعد ازانقلاب

مجید زهتاب
جولای 26, 2020

بررسی سیر قهقرایی آموزش و پرورش ایران بعد ازانقلاب

منصوب به داگلاس نورث

آنچه دروضعیت فعلی آموزش وپرورش کشورمیگذردحادثه ای نیست که هم اکنون رخ داده باشد.فرآیند یست طولانی که براثر بی توجهی ،بی برنامگی،جدی نگرفتن وضعیت تعلیم وتربیت،جدی نبودن درتربیت نیروی انسانی وبی توجهی به تحولات عمیق اجتماعی-اقتصادی-فرهنگی که درجهان پیرامون میگذرد،این حالات راپدید آورده است.

دراین شماره دریچه فرصتی پیش آمد که راجع به” سیر قهقرایی آموزش وپرورش”  یا   “سیرنزولی تعلیم وتربیت کشور” با افرادی صاحبنظربه گفتگوبنشینیم وموضوع را اززوایای مختلف بررسی کنیم،با افرادی که هرکدام کوله باری سنگین در طول سالهای متمادی در آموزش وپرورش کشور داشته اند به شرح زیر:

جناب آقای نیلفروشان:ازدبیران معروف فیزیک – واولین مدیرکل آموزش وپرورش بعد ازانقلاب

جناب آقای تلگینی:ازدبیران معروف ریاضی-یکی ازمولفین کتاب دیفرانسیل وانتگرال پیش دانشگاهی-14سال مدیر دبیرستان امام صادق(ع)

جناب آقای جهانمرد: ازدبیران مجرب ومعروف ریاضی دراصفهان

جناب آقای فقیه: ازدبیران معروف ریاضی اصفهان ومدیرعامل بنیاد فرهنگی-آموزشی امام صادق(ع) ازسال 1379تاکنون.

جناب آقای دکترجعفری استادتمام دانشگاه اصفهان در رشته علوم تربیتی و معاون آموزشی سابق دانشگاه اصفهان.

جناب آقای دکتراکبری استاد دانشگاه اصفهان در رشته اقتصاد- معاون سابق مالی-اداری دانشگاه اصفهان ومدیریت سازمان برنامه وبودجه اصفهان.

جناب آقای دکترقاسمی استاد تمام رشته جامعه شناسی وعلوم اجتماعی در دانشگاه اصفهان

جناب آقای دکترلیاقت دار استاد تمام دانشکده علوم تربیتی دانشگاه اصفهان ورییس موسسه آموزش عالی صفاهان

دکتر اسداله مرادی دکترای فلسفه تعلیم وتربیت

دکترفانی وزیر اسبق آموزش وپرورش

دراین مجال ابتداباکسانی که درگذشته دور،تحصیل کردندودر دانشسرای مقدماتی تحصیل خود را ادامه دادندوسپس تدریس نمودند، وبعدامدیر مدرسه شدندونیز مسولیت اداری در اموزش وپرورش داشتندبه گفتگو نشستیم بااین هدف که بتوانیم وضعیت تعلیم وتربیت درگذشته را (قبل ازانقلاب)با شرایط فعلی مقایسه کنیم .

سپس دراین گفتمانها با  تفکیک کردن عوامل موثر در سیرنزولی در آموزش وپرورش به این مسایل پرداختیم:

1-معلم     2- تربیت معلم    3- علل وعوامل مسایل اجتماعای وفرهنگی   4-علل وعوامل اقتصادی

ودر هرمورد به بحث ،گفتگو وتبادل نظر پرداختیم.امیدداریم این مکتوب،سند معتبری باشد برای حال و آیندگان،که بدانند چه برسر آموزش وپرورش وتعلیم وتربیت کشور آمده است وعلت این سقوط چیست؟

 

 

 

آقای   نیلفروشان

تحصیل دردبستان-دبیرستان ودانشگاه

زمان ما تعداد مدارس محدود و به اندازه ظرفیت متقاضیان بود. کلاً چند مدرسه ابتدایی معروف وجود داشت از جمله مدرسه فردوسی و مدرسه علیّه که بعضی از آنها ضمیمه دوره متوسطه داشتند و به آنها دبیرستان علیه و دبیرستان گلبهار و دبیرستان فرهنگ می گفتیم. سعدی و ادب و صارمیه دبیرستانهایی بودند که امتحانات نهایی کلاس پنجم که به آن دیپلم علمی می گفتند در این سه مدرسه برگزار می شد. از کلاس ششم رشته ها را تقسیم کرده بودند. مدرسه صارمیه رشته ادبی، مدرسه سعدی طبیعی (زیست شناسی) و مدرسه ادب ریاضی.

دوره دبیرستان و دوره کامل متوسطه منحصر بود به دبیرستان سعدی و دبیرستان صارمیه. دبیرستان های دیگری هم بود که به قول آن زمان سیکل اول و به قول امروزی ها دوره اول داشت.

ابتدا من را به مدرسه گلبهار بردند؛ یک سال آنجا بودم. مرحوم عدنانی که از فرهنگیان سرشناس و باوقار و انسانی شایسته بود مدیر و آقای شفیعی معاون مدرسه  بودند. گلبهار در خیابان هاتف نرسیده به شکرشکن و مدرسه ای بسیار بزرگ بود.سپس پدرم مرا به دبیرستان فردوسی برد و من بقیه دوره ابتدایی را آنجا گذراندم. . دبیرستان فردوسی در پشت مقبره مجلسی است و هنوز هم آن محل بصورت مدرسه است. آقای مجلسی در دوره ای مدیر آنجا بودند و بعد از ایشان حاج آقا جواد ربانی بودند. آنها انسانهای باوقار و سرشناس و فاضل بودند.

من پنج سال را در آن مدرسه گذراندم. در کلاس ششم ابتدایی در مدرسه خود شاگرد اول شدم.

برای دوره متوسطه محل منزل ما عوض شده بود و من به دبیرستان صارمیه که در آن زمان نزدیک مسجد حکیم بود رفتم و تا کلاس پنجم متوسطه که در آن زمان به آن دیپلم علمی می گفتند در آن مدرسه بودم. ابتدا آقای پرورنده مدیر آنجا بودند و سپس آقای مهابادی که مردی بسیار فاضل، شایسته، قابل احترام و مقتدر بود و ایشان سالها در آنجا مدیریت می کرد.

در سال پنجم عموم مدارس که البته تعدادشان بسیار کم بود و تنها مدرسه صارمیه و سعدی و ادب بودند، امتحانات را بصورت نهایی و هماهنگ در مسجد امام (مسجد شاه سابق) بمدت دو سه روز برگزار می کردند. من امتحانات ابتدایی که به آن تصدیق می گفتند را در سال 1320 یا 1321 و دیپلمم را در سال 1327 گرفتم.

اواخر سال ششم ما بود که رضاشاه رفت و پسرش بر سرکار آمد. سال آخر تحصیل دوره ابتدایی من مصادف شد با سقوط رضا شاه و تحویل حکومت به محمدرضا. در آن چند سالی که من در دبستان بودم تشنج و اختلاف و درگیری برای مدرسه رفتن نبود.معلمان در شهر مورد احترام بودند و خود مدارس نیز برای ایشان قداست زیادی قائل بودند. ما با اینکه بچه بودیم حس می کردیم که آنها شخصیتهای فرهنگی مهم و مورد احترام همه هستند

برای تحصیل در رشته ریاضی به مدرسه ادب رفتم. در رشته ریاضی فقط دوازده نفر بودیم حتی در مواقعی می گفتند کلاس ممکن است بدلیل جمعیت کم تعطیل شود ولی بچه ها همه با رقابت زیاد تحصیل می کردند. دبیران حاذقی برای ما  تدریس می کردند. از جمله آقای بهارصدری که شیمی تدریس می کردند، آقای شفیعی که فیزیک تدریس می کردند آقای هدایت اله موسوی که دبیر ریاضی بودند. مرحوم احسنی در آن زمان رئیس فرهنگ نیز بودند و علاقه داشتند که در کلاس هم تدریس کنند البته نه به صورت رسمی، بلکه در فرصتهای آزادشان. ایشان معروف بود به اینکه ترسیم رقومی خیلی خوب درس می دهند. جلسه اولی که ایشان آمدند مساله ای به بچه ها دادند و وقتی همان ده دوازده نفر را که در کلاس بودیم دیدند گفتند احتیاجی نیست من بیایم چون دبیر ما آقای هدایت اله موسوی سنگ تمام گذاشته بودند. مرحوم حسین عریضی که مردی مقتدر، فاضل، دوست داشتنی و مورد احترام فرهنگیان بودند در آن زمان مدیر بودند. و البته قبل از ایشان هم آقای بدرالدین کتابی در آن مدرسه مدیر بودند.

مدارس خیلی شلوغ نبود و تکرار پایه هم نبود که مثلاً در یک پایه سه کلاس مشابه داشته باشد هر مدرسه ابتدایی یک کلاس اول داشت، یک دوم و غیره. شاگردان هم در رقابت بودند.

  • من در زمان رضاشاه در مقطع ابتدایی درس می خواندم و مساله ی تعلیمات دینی خیلی رنگ و آبی نداشت. وقتی به متوسطه رسیدم رضاشاه رفت و وضع عوض شد و مجالی برای تعلیمات دینی که به آن آموزش دینی می گفتیم در دبیرستان نبود. اصولاً تعلیمات دینی جزو مواد درسی دبیرستان نبود و بعدها کم کم اضافه شد. به یاد دارم آن زمان آقای فیض اله نوری بعد از اینکه ساعت تدریس و آموزش رسمی شان در کلاس تمام می شد، مقداری از اعتقادات و مسائل فقهی و… را برای ما بیان می کردند.
  • بهرحال دوره متوسطه را در مدرسه ادب طی کردیم و بعد برای دانشگاه امتحان دادیم. هر دانشکده ای بطور جداگانه و طی دو سه روز امتحان تشریحی می گرفت نه مثل کنکور الان که یک روز و چند ساعتی و بصورت تستی است. بعد از آن امتحان 25 نفر را معرفی کردند که ما 25 نفر به رشته فیزیک رفتیم.
  • من درمهرماه 1327وارد دانشگاه شدم.
  • دانشکده فنی در حالت لغو قرار گرفته بود. گویا بازار کار مهندسان در آن مقطع زمانی خیلی خوب نبود و این بود که این تابلو برای بچه ها مقداری یاس آور بود. دانشکده فنی با همه آن ارزش علمی و سطح علمی و اساتید مهم وجود داشت ولی مردم بدلیل اینکه از لحاظ شغلی خیلی متکی به لیسانس آن نبودند، لیسانسهای دیگر می گرفتند. رقابت در کنکور دانشکده علوم بیشتر بود. آنجا به لحاظ اینکه مردم را برای شغل دبیری تربیت می کرد رونق بیشتری داشت. چون آنها از همان زمان که امتحان می دادند بورسیه می شدند و کمک هزینه می گرفتند تکلیفشان هم روشن بود و شغل معلمی داشنتند. بعلاوه استادانی مثل دکتر حسابی و دکتر جناب و دکتر آزاد و دکتر هوشیار که اساتید برجسته آن زمان بودند در مقطع لیسانس تدریس می کردند. بهرحال بعضی از دوستان ما به دانشکده فنی رفتند و بعضی به دانشکده علوم آمدند و ادامه تحصیل دادند.یادم هست که برای شورای دانشجویی انتخاباتی صورت می گرفت ما فعالیتهایی داشتیم که رنگ سیاسی داشت. جبهه ملی در دانشگاه در سالهای 28 و 29 فعال شده بود. اوایل دانشکده حقوق محور بود بعد همه دانشگاه ها. در انتخابات دانشجویی هم ما برای هم جبهه گیری می کردیم. یک دسته کمونیست بودند، حزب توده و جبهه ملی هم آن زمان فعال بودند و نهایتاً منجر شد به همان سالی که دکتر مصدق سرکار آمد.
  • ما سال 1330 فارغ التحصیل شدیم. سالهای ماقبل نخست وزیری دکتر مصدق، عصرهای جمعه در تهران در میدان مجلس یا بهارستان تجمعاتی بود و بعضی از ملیّون سخنرانی می کردند و جمعیتی تشکیل می شد. اینها مدتها ادامه پیدا کرد تا منجر به انتخاب دکتر مصدق برای نخست وزیری شد.
  • نحوه ورودبه آموزش وپرورش
  • ما بورسیه شده بودیم و وقتی فارغ التحصیل شدیم شغلمان مشخص بود. فقط باید محل خدمتمان را می گرفتیم. آن روز هم چون یک دانشکده و رشته های متعدد بود حکممان را از وزارتخانه می دادند. در دانشگاه اوایل کلاسمان 25 نفر بود بعد چند نفری کمتر شد ولی بالای 20 نفر بودیم. از این تعداد 12 نفر بورسیه و بقیه آزاد بودند. آنها لیسانس فیزیک می گرفتند ولی تعهدی نداشتند. بعضاً به خارج از کشور می رفتند بعضی هم اینجا بودند. ولی 12 نفر تعهد دبیری داشتند منجمله من. آن وقت ایران شامل 14 استان بود. یادم هست وقتی ما به 12 نفر تقسیم شدیم، به هر استان یک نفر هم نرسید و بعضی از استان ها از فارغ التحصیل فیزیک استفاده نکردند. رشته های دیگر هم تقریباً همین طور بود. شاید رشته ریاضی آمارشان از ما هم کمتر بود. بخصوص یادم هست کلاس اول دانشگاه، رشته ریاضی می توانست ریاضی یا فیزیک ادامه بدهد ولی آن موقع ظرفیت رشته ریاضی دانشکده علوم پر نشده بود. البته ورود با آزمون بود ولی داوطلب کم بود. آنها که در رشته فیزیک بودند، هم می توانستند دیپلم ریاضی استفاده کنند هم طبیعی. در بین کسانی که در رشته فیزیک بودیم تنها چند نفر بودیم که دیپلم ریاضی داشتیم.
  • سال اولی که فارغ التحصیل شدیم می توانستیم به اصفهان یا شیراز برویم. دکتر غلامرضا کیان نماینده شهرضا در مجلس بود. منطقه شهرضا و لنجان و مبارکه هر کدام تنها یک نماینده در مجلس شورای ملی داشت. ایشان انسانی موجه و دلسوز برای منطقه بود و به وزارتخانه آمده بود تا با جایی که معلمان تقسیم می شدند ارتباط برقرار کرده و برای آنجا دبیر پیدا کند. جلسه ای گذاشت و از ما پذیرایی کرد و گفت: “شما می توانید بروید اصفهان، شیراز و … ولی من از شما دعوت می کنم اگر استان اصفهان را انتخاب کردید به شهر اصفهان نروید و به شهرضا بیایید. نه اینکه بگویم به این دلیل، ولی من برای شما فوق العاده ای هم در نظر می گیرم. بمدت یک سال به شهرضا بیایید و به ما کمک کنید تا دوره دوم متوسطه را هم در شهرضا تشکیل دهیم. به دلیل اینکه ما دبیر لیسانسیه نداشتیم دوره دوم به ما ندادند. بیایید آنجا یک سال بمانید و این باقیات و صالحات را برای خودتان بگذارید و سال دوم بروید”. خدا رحمتش کند خیلی علاقمند بود. پیگیری کرد تا من به شهرضا رفتم. بیشتر از یک سال هم نبودم. آقای ابراهیم نیلفروشان که لیسانس طبیعی گرفته بود و آقای دکتر نوری نکوئی که آن زمان لیسانس شیمی داشت و بعداً دکتری گرفت و من که هر سه دوست بودیم را او به زبانی به آنجا برد. دوره دوم متوسطه افتتاح شد و ما به اصفهان برگشتیم.
  • سال 1330 به شهرضا رفتیم و 1331 به اصفهان آمدیم و تا 1342 هم دبیر بودم و در سعدی و ادب و صارمیه و غیره تدریس کردم. (اصفهان سال اول دبیرستان ادب و دبیرستان صارمیه رفتم).
  • علت تاسیس مدرسه کیهان
  • در مورد اینکه چرا من به فکر تأسیس این مدرسه افتادم، خب البته بواسطه شغل من که معلمی بود و بعضی دیگر هم گاهی فعالیتهایی از این قبیل داشتند؛ اما دلیل اصلی که من را به فکر تأسیس این مدرسه انداخت، اعتصابی بود که در مورد حقوق معلمین اتفاق افتاد و بعد هم مرحوم درخشش که رئیس جامعه معلمین و محور اعتصاب بود. آن زمان جامعه معلمین در تهران تشکیل شده بود و مرحوم محمد درخشش مدیر آن جامعه بود و ما هم که آن زمان شور و حالی داشتیم در اصفهان با برخی از همکاران و دوستان جامعه معلمین را تشکیل دادیم. مسأله مسأله ای صنفی بود و صحبت از این بود که از مدتها قبل قرار بود حقوق معلمین ترمیم شود و این اتفاق نیفتاده بود. قانوناً برای ترفیع استخدامی معلمین باید به ازای هر سال خدمت بعد از لیسانس، یک پایه استخدامی به ایشان اضافه شود. ولی برای آنها که هر سال مستحق پایه اضافی می شدند این به تأخیر افتاده بود و سه سال یک بار یک رتبه به اشخاص اضافه می کردند. در اثر این مسأله سر و صدای معلمین جوان درآمده بود و این موضوع در جامعه معلمین تهران مطرح شد. در اصفهان هم ما جوانهایی که مشمول این مسائل بودیم، جمعیتی تشکیل داده و فعالیتی داشتیم؛ تا اینکه منجر شد به این که آقای درخشش برای کل کشور یک اطلاعیه، اخطار یا پیشنهادی به وزارتخانه مطرح کرد که اگر در این فرصت تا فلان تاریخ به پیشنهادات فرهنگیان توجه شود، حقوقشان ترمیم شود و مسائلی که دارند رعایت شود ما به کارمان ادامه می دهیم، اما اگر این مسأله مثل حالا نشنیده گرفته شود و به آن اعتنایی نشود، ما اعتصاب می کنیم. آن زمان در خیابان عباس آباد محلی در اجاره آموزش و پرورش بود با عنوان باشگاه فرهنگیان که بعدها مرکزی شد مربوط به فعالیت آمریکاییها به نام انجمن ایران و امریکا، جوانها معمولاً در آنجا جمع می شدند و با یکدیگر صحبت می کردند درعین حال مسائل شغلی مطرح می شد. در آنجا با توجه به اعلامیه و اخطاریه صادر شده و التیماتومی که داده شده بود، مسأله در اصفهان هم منتشر شد و آنها که فعالیتهایی داشتند و خیلی محتاط نبودند با تهران اعلام وابستگی کردند و گفتند که اگر کار شما به اعتصاب کشید، ماهم اینجا اعتصاب می کنیم. در روز موعودی که تهران باید تکلیف را معلوم می کرد، ما همه معلمین را به باشگاه دعوت کرده بودیم، بین چند نفری که در دفتر بودیم صحبت شد که باید تصمیم گیری و سیاست جامعه معلمین اصفهان را به جمعیتی که دعوت کرده ایم اعلام کنیم. من پیشنهاد دادم که یکی از آقایان صحبت کند. خب بعضی احتیاط می کردند. تا اینکه کسی به من گفت خودت صحبت کن. من رفتم و بعد از حمد و ثنای پروردگار، مسائل شغلی و بعد هم اخطاری که جامعه معلمین تهران داده بود را بیان کردم و گفتم: “اگر تا این تاریخ توجهی نشد، جامعه معلمین اصفهان هم عیناً همین کار را در استان انجام می دهد و چون امروز آخرین تاریخ اعلام وزارتخانه بوده و جوابی نشنیدیم همچنان که جامعه معلمین فردا در تهران اعلام اعتصاب کرده ما هم در سراسر استان اعلام اعتصاب می کنیم.” وقتی اینها را گفتم، مردم با کف و هورا تایید کردند. ادامه دادم: “ضمناً ما فعالیت جمعی بیرون نداریم. چون این احتمال را می دهیم که در تجمعاتمان زد و خوردهایی پیش آید. اعتصاب ما صرفاً کناره گیری از کار است تا زمانیکه خود این جامعه اعلام کند.” باز هم همه هورا کشیدند و رفتند. اولین روز اعتصاب در تهران، معلمین در میدان بهارستان پشت مجلس شورای ملی آن روز جمع شدند، آنجا سخنران صحبت کرده بود. ما در اصفهان تجمع نداشتیم ولی آنها بنا را بر تجمع گذاشته بودند. وقتی در میدان مجلس سخنرانی کرده بودند دولت برای متفرق کردن جمعیت از ماشینهای آتشنشانی شهرداری و آب پاشی استفاده کرده بود و بعلت اینکه لباسهای آقایان و خانمها تر شده بود و زننده بود، بعضی ها غیرتی و ناراحت شده بودند و یکی از آنها پریده بود لوله آب ماشین شهرداری را بگیرد که با تیر او را زدند. دکتر خان علی. وقتی این اتفاق افتاد، مسأله از آن حالت خارج و بخاطر شهادت او در اغلب شهرها از جمله اصفهان تجمع شد. ما اعلام کردیم که در مسجد امام مجلس ختم می گیریم. این مسأله در کل شهر منتشر شد. استاندار اصفهان قبلاً به باشگاه معلمین آمده بود و در صحبتهایش گفته بود: “من افتخار می کنم که سابقه معلمی دارم.” ما رفتیم با او صحبت کردیم. ایشان می گفت: “این شهر مثل انبار باروت می ماند. اگر اینکار را بکنید ممکن است این مساله ادامه پیدا کند و حاد شود.” همینطور هم بود. آن موقع گاهی اعتصابات کارگری اتفاق می افتاد و غیرقابل کنترل بود. گفتیم: ” شما در روزهای اولی که آمده بودید، گفتید من افتخار می کنم که معلمم، حالا یک معلم را بی جهت شهید کردند و ما باید حتماً در اصفهان مراسمی برای تجلیل از او برگزار کنیم.” گفت: “خب این مراسم را با احتیاط بگیرید. گفتیم: “نه؛ این مسأله علنی است و ما می خواهیم تجلیل کنیم. باید متوجه این رفتار ما بشوند و می خواهیم در مسجد امام اینکار را بکنیم.” او هم بالاخره قبول کرد. به بازار و کارخانه و همه اعلام کردیم و همه در جلسه ختم شرکت کردند. کل معلمین جامعه و غیره از طرفین میدان امام، در چندین صف یک کانال باز کرده بودند و این مسیر تا مسجد و تا پای منبر ادامه داشت. از جمعیتهای مختلف کارگری و بازاری و غیره آمده بودند. یکی از فرهنگیان که روحانی هم بود روی منبر رفت و صحبت کرد و مراسم به این صورت برگزار شد. انعکاس این مراسم جالب بود. از روزهای بعد شهربانی ما را احضار می کرد. مسأله تبعید پیش آمد و بعضی از همکاران را به شهرهای اطراف تبعید کردند. من آن موقع در مقاطع بالا درس می دادم و آنها به این نتیجه رسیده بودند که اگر فلانی را تبعید کنیم باید کلاس ششم را تعطیل کنیم و آن وقت خودمان مسأله سازی کرده ایم و مدارس بیشتر به این امر دامن می زنند. این بود که من را رسماً دستگیر یا تبعید نکردند. اما مرتب مرا به اطلاعات شهربانی دعوت می کردند. البته رئیس شهربانی آن موقع، آقای ارباب شیرانی، انسانی محترم و از خانواده ای محترم بود و برحسب تکلیف و وظیفه اداریش کارهایی می کرد ولی ذاتاً آدم خوبی بود. دیدم که هر بار باید بروم و جوابگو باشم؛ گفتم من که از شغلم بیرون نمی روم. اما از این رو که اینها وحشت دارند که من در مدرسه سعدی و ادب هستم، کنار می روم. این بود که تقاضای مدرسه دادم و این انگیزه تشکیل مدرسه ملی شد. البته خب شغل همه ما بود و من آن موقع دوزاده سال می شد که معلم بودم.
  • نحوه صدورمجوز
  • مجوز را در تهران می دادند. و آن زمان هم غیر از مدرسه گلبهار و علیه و قدسیه و عقدسیه و چند مدرسه که این ها خصوصی یا به اصطلاح ملی بود، مدارس دیگر در زمانهای خیلی قبل تأسیس شده بود. از طرفی چون تحصیل رایگان برای مردم در مدارس فراهم بود ،مردم به مدارس خصوصی نمی رفتند و شهریه مدارس طوری نبود که برای مؤسسین درآمدی داشته باشد؛ این بود که خیلی کسی استقبالی از اینکه مدرسه جدید باز کند نمی کرد. اما ما الزاماً رفتیم و به فکر افتادیم مدرسه ای بازکنیم و مجوز آن را از تهران گرفتیم. در خیابان شیخ بهایی اصفهان هم منزل مرحوم مفخم نیک پی که به رحمت خدا رفته بود و منزل بزرگی بود را برای مدرسه گرفتیم. تعمیراتی هم نیاز داشت که انجام دادیم. وقتی از خیابان شیخ بهایی و چهارراه سرتیپ وارد خانه می شدیم، دالانی داشت. چند متر جلوتر دو در بزرگ در طرفین بود. یکی از آنها همان منزل مسکونی نیک پی بود و یکی هم زمینی به ابعاد سی و چند متر در چهارده پانزده متری، این برای ما خیلی جالب بود. کلاسها را در طرف مسکونی تشکیل می دادیم و طرف دیگر را کند و کاو، زیرسازی و آسفالت کردیم و زمین بازی بسکتبال و در دل آن زمین والیبال تأسیس کردیم تا دانش آموزان هر وقت خواستند والیبال بازی کنند و هر وقت خواستند بسکتبال. اتاقهای مناسب کلاس و حیاط بزرگ گلکاری شده و زمین بازی ضمیمه هم داشت که بچه ها را راضی می کرد و حتی در مسابقات شرکت می کردند. شش سال آنجا بودیم. تا اینکه مالک آنجا را فروخت و ازما هم عذرخواهی کرد. الحمدلله که بعداً خدا خواست و توانستیم روبروی پل فلزی محلی خریداری کنیم و تا زمان انقلاب آنجا بودیم. مدرسه یک در در خیابان مطهری و یک در هم در شاپور داشت. مدرسه چندان شلوغی نبود با اینکه دو سه هزار متر زمین و دو حیاط داشت ولی از لحاظ اتاق و ساختمان خیلی گنجایش نداشت؛ این بود که خودبخود آمار ما پایین بود. راندمانمان خوب بود. قبولی های کنکورمان هم خوب بود. چند سالی را هم آنجا گذراندیم.
  • در زمان آقای رجایی گفتند مدارس ملی تعطیل شود چون تحصیلات باید رایگان باشد؛ که البته بودن مدارس ملی برای متقاضیان با رایگان بودن تحصیل منافاتی هم نداشت. این را بعدها متوجه شدند و بعد از پنج شش سال این مسأله عوض شد.
  • فعالیت بعدازانقلاب
  • پیش از انقلاب اعتصابی اتفاق افتاد و وقتی که رفع شد، قرار شد مدارس در همه جا دائر باشد. من خودم یک کلاس فیزیکش را درس می دادم. گفته بودم زمانی که درس می دهم کسی به من مراجعه نکند، اما زمانی که در کلاس بودم دیدم دفتردارمان آقای ملک احمدی آمده دم کلاس. گفت: “از اداره و از وزارتخانه شما را خواسته اند و بیا.” بعد گفتند: “تلفن گرام را بنویسید.” بعد از آن که تلفن گرام را در دفتر خواندند که گویا همین تلفن را به اداره کل هم زده بودند، از اداره زنگ زدند که دوستان می خواهند بیایند و شما را به اداره بیاورند. گفتم: “خودم می آیم.” مسأله این بود که بعد از اعتصاب طولانی مدارس تازه داشت راه می افتاد و مدرسه ما هم خصوصی بود و دلمان نمی خواست کار تدریس و آموزش دانش آموزان مختل بماند. به اداره رفتم. بعضی از دوستان به استقبال آمده بودند من جمله خانمی که گویا مدیردفتر مدیرکل بود. هنوز هم فرم خانمها عوض نشده بود ایشان با لباس خاصی آمدند و خوش آمد گفتند. گفتم شما تشریف ببرید کارگزینی و مدرسه ی دخترانه ای که دوست دارید انتخاب کنید و به آنجا بروید. بعد از ایشان آقای سجادیه که از فرهنگیان قدیمی بود و از سادات پاقلعه بود به جای آن منشی خانم آمد. پای ایشان هم مشکل داشت. از او پرسیدم مسؤولیت شما در اینجا چیست؟ گفت: “من اکابرم.” اکابر یا آموزش شبانه بزرگسالان. گفتم: “خب به آن کار هم می رسید.” دستشان را گرفتم و به اتاقی که می خواستند ما را ببرند، بردم. همین سالنی که حالا سالن اجتماعات است. آنجا کمی نشستیم و به دوستانی که بودند احضار ادب کردیم. بعد عذرخواهی کردم و گفتم: “این اتاق با این طول و عرض برای کار من زیاد است. ممکن است کسی که می خواهد از آن سر اتاق بیاید با ما صحبت کند یادش برود چه می خواسته بگوید.” اتاق کوچکی کنار آنجا بود. گفتم: “همینجا می نشینم و هر کس هم کاری دارد بیاید.” آقای سجادیه را هم زحمت دادیم همانجا نشستند. کار ایشان این بود که اگر کسی نیست در باز بود و هر کس می رسید می آمد داخل اما اگر تعداد زیادتر بود ایشان نوبت می داد. البته قالباً هم جمعیتی می آمدند.در آن زمان اصفهان چهار ناحیه داشت . یکی از دنبال رودخانه شروع می شد تا ملک شهر و خانه اصفهان. و طرف چهارباغ دو تا بود. یکی دو و یکی هم چهار.
  • رئیس ناحیه یک ابتدا آقای منعمیان بود. ایشان هم آدم خوبی بود و آخر کار که حکومت می خواست اصلاحاتی کند ایشان رفت. اول آقای جدیدی ناحیه چهار رفت بعد آقای امام جمعه ناحیه دو. بعد حاج آقا رضایی ناحیه سه و ناحیه یک مانده بود با آقای منعمیان که در نهایت ایشان هم رفت.
  • آقای منعمیان اهل کاشان و همکلاس من بود.دوره دانشگاه با هم همکلاس بودیم. آدم درستی بود و پیدا بود هم مذهبی است هم ضدانقلاب نیست. ولی خب من به ایشان گفتم: “بهتر این است که شما خودت بروی. یک وقت از روی نادانی می آیند شما را برکنار کنند و آبروریزی می شود. شما از این سمت صرف نظر کن.” قبول کرد و رفت و آقای تلگینی بعداً آنجا را تسخیر کردند. کمی با مقاومت روبرو شدیم.
  • ابلاغ من برای مدیرکلی از اول اسفند 1357 صادرشد. آن موقع دکتر شکوهی وزیر آموزش و پرورش بود. دکتر بهشتی رفیق من بود. همسال من بود و در دوره دانشگاه همدوره بودیم. تا لیسانس و دبیر شدنمان با هم بودیم. خیلی انسان متواضع و مهربانی بود. وقتی برای اولین سمینار به تهران دعوت شدیم، ابلاغ من و آقای شگرف نخعی معاون وزارتخانه را وزیر تازه امضا کرده بود. یادم هست وقتی برای خوردن ناهار از وزارتخانه بیرون می رفتیم، دکتر بهشتی دست مرا گرفته بود و درد دل می کرد. من جمله اینکه می گفت: “آمده اند پشت اتاق من کشتی می گیرند.” حرمتها را رعایت نمی کردند. بعضی ها انقلابی بودن را در این می دانستند. حتی یکی از دوستان خود من می گفت: “تو آدم بدی نیستی ولی انقلابی نیستی.” انتظار این بود که شیرازه و همه چیز را عوض کنی. ولی الحمدلله نکردیم و طوری هم نشد.
  • خود من در زمان طاغوت معلم بودم. آقای حسین عریضی مدیر مدرسه ادب و آقای مدرس صادقی مدیر سعدی بودند. این ها شخصیتهای فرهنگی و مورد احترام مردم بودند. اصلاً یکی از خصیصه های مردم آن زمان این بود که حتی کسبه هم برای فرهنگیان احترام خاصی قائل بودند. من آنموقع می گفتم که در ارتش از درجات روی شانه و روی بازو معلوم است که چه کسی چه سمتی دارد در آموزش و پرورش هم اهلش می شناسند که هر کس چه درجه و چه سابقه ای دارد و چه حرمتی باید به او بگذارند.
  • از شش ماهه دوم سال 1359 موضوع پاکسازی خیلی پررنگ مطرح بود. هر کس با هر کس مشکل داشت حتی در بعضی موارد خیلی مغرضانه، او را پاکسازی می کرد یا هر کس را به نظرشان طاغوتی بود پاکسازی می کردند. طاغوتی یعنی چه؟! من خودم هم در زمان طاغوت معلم بودم؛ پس اشتغال زمان طاغوت نقطه ضعف نیست. معلم درسش را می داده؛ اگر فرض کنید فعالیت چشمگیری برای رژیم طاغوت داشته، خیلی خب آنها را مطرح می کنیم. گفتم: “من اول که آمدم پاکسازیم را کردم.” گفتند: “چه کسی را پاکسازی کردی؟” گفتم: “آقای معزالدین دو سه نفر بهایی را صورت داد که اینها وضع ظاهرشان هم مناسب نبود و گویا دستور پیدا کرده بودند که بصورت علنی برای ترویج بهاییت ابراز عقیده کنند. ایشان هم آنها را یا بازنشست کردند یا هر چه.” بهرحال بعد از آن هر کس را می گفتند می پرسدیدیم چه کار کرده؟ الحمدلله در تمام مدت فکر نکنم حتی پنج نفر هم از ما اخراج شدند. شانسی که داشتم این بود که آنها تقریباً به من اعتقاد داشتند. می آمدند و اصرار هم می کردند اما می دانستند که من وابسته نیستم. بنظرهم نمی آید که این حرکت خداپسندانه باشد.
  • آقایان بهشتی، رجایی و باهنر همه من را می شناختند. حتی زمانی کمیته و سپاه و ارگانهای دیگر در اصفهان نزدیک بود با هم درگیری پیدا کنند و ایشان آمده بود رسیدگی کند و در منزل ما مهمان بود. بعضی از آنها که سمتی گرفته بودند عده ای از جوانان دیپلمه بیکار را بعنوان سپاه خودشان قرار داده بودند. در اصفهان این دیپلمه ها جلوی استانداری تجمع کرده و انتظار شغل داشتند. از آنجا آنها را به اداره کل روانه می کردند و یکی از مشکلات ما درگیری با آنها بود. ما هشتصد و پنجاه ردیف حقوقی بلا متصدی داشتیم که افراد یا آن را رها یا فوت کرده بودند یا موارد دیگر. ما اعلام کردیم که از این گروه جوانان می توانیم تعدادی را جذب کنیم و با ضابطه اعلام می کنیم که امتحان بدهند و از بین قبولی ها. اول امتحان میگیریم بعد مصاحبه می کنیم و بعد اینکه سوابقشان را از محلات بررسی می کنیم. گفتیم ما کاری با وزارتخانه نداریم هرچند که آن موقع بدلیل نداشتن اعتبار استخدام ممنوع بود. 16 هزار نفر برای امتحان اسم نوشتند. از این تعداد ما حدود 2700 نفر را بر حسب امتحان اولویت می دهیم و به بقیه می گوییم شما منتظر نمانید. با این تعداد قبولی ها مصاحبه می کنیم و ثلثشان را رد می کنیم. ثلث بعدیشان هم تحقیق محلی انجام میدهیم چون تحقیق محلی در آن زمان خیلی مطرح و مهم بود. عده ای بودند که تمام سوالات را بلد بودند و حفظ کرده بودند از لحاظ علمی هم بد نبودند اما از منافقین بودند. از آنهایی که می خواستند بیایند و ضربه بزنند. آن ثلثی که می ماند را هم استخدام می کنیم. از وزارتخانه معاون وزیر با من تماس گرفت که شما دارید چه می کنید؟  گفتم ما می خواهیم استخدام کنیم. گفتند این کار را نکنید. گفتم ما از شما ردیف نمی خواهیم. او تازه آمده بود و من اصلاً تحویلش نمی گرفتم. گفت ما برای این کار نظر داریم. گفتم ما اگر به شما احتیاج پیدا کردیم نظرتان را می گیریم. ما کاری را در حوزه خودمان انجام می دهیم ردیف حقوقی هم داریم امتحان می گیریم و استخدام می کنیم. ایشان با آقای باهنر که در آن زمان به شیراز رفته بود صحبت کرده بود و آقای باهنر چیزی نگفته بود. بعد نزد آقای رجایی رفته بود. آقای رجایی به من زنگ زد که شما چه برنامه ای دارید. شرح دادم. گفتند می شود خواهش کنم این را به تعویق بیندازید؟ گفتم ما زمان امتحان را برای فردا مشخص کرده ایم. حوزه ها و نفرات هم معین شده که هر کس کدام حوزه امتحان بدهد و مسؤول هر حوزه چه کسی است. گفتم به نظر من آبروی آموزش و پرورش محل مطرح است و ما این کار را نمی کنیم اما اگر اصرار به این کار دارید من الان استعفای خودم را همزمان با تقاضای بازنشستگیم اعلام می کنم. گفتند نه. همان بعد از ظهر به آقای معزالدین گفتم دو تا منوت یکی برای رادیو بنویس که امتحان فردا به وقت دیگری موکول شد و دیگری هم منوت استعفای من همزمان با بازنشستگیم. به آنها هم گفتم احتمال تشنج هم هست ولی حالا که می گویید این کار را می کنیم. هر دو را نوشت و من امضا کردم. یکی را برای رادیو فرستادیم و دیگری را هم فرستادم که جوابش بعد آمد که از 1/1/1360 بنا به تقاضای جنابعالی، بازنشستگی همزمان با استعفای شما مورد قبول واقع شد. من به منزل رفتم و دیگر به اداره بازنگشتم. حدود چهل و چند روز هم اداره مسؤول نداشت. من خیلی متهم بودم به اینکه چرا چنین و چنان نمی کنی. آقای تاجرزاده از طرف هنرستانی ها برای معاونت انتخاب شده و معاون قبلی هم بازنشست شده بود.
  • آموزش و پرورش جای آدمهای حسابی بود. همان زمان هم آدم بیخودی را نمی گذاشتیم. مثلا مرحوم دکتر کریم خان فاطمی مدیرکل اصفهان، هم مهربان بود و هم متواضع و درعین حال به مسائل شناخت داشت. من از شهرضا آمده بودم و سال اول کارم بود. در آن زمان مدیران مدارس معلمان را انتخاب و تقسیم می کردند. ایشان یک بار با من در شهرضا هم کلام شده بود یادش مانده بود و به آقای جهانشاه گفته بود او را برای تدریس ببر. ایشان گفته بود این تازه کار است و مدرسه ما چنین است. بعدها آقای جهانشاه بابت معرفی من از ایشان تشکر می کرد. یعنی یک مدیرکل با همه مشغله ها اینقدر باهوش و دانا بود.
  • آقای تلگینی خوب یادشان هست آنها حرفشان این بود که اینها را دور بریزید. اسمش را پاکسازی گذاشتند. آقای معزالدین آن زمان رئیس کارگزینی بود. شهرت داشت که در اصفهان چند نفر بهایی معلم هستند در حالیکه صلاحیت ندارند. حرف این بود که اگر هر صافی ای برای گزینش وجود دارد، معلم بهایی نباید در آن باشد چون دینش رسمیت ندارد. ایرادی که به من می گرفتند این بود که پرونده استخدامیتان معیوب است. مثل این است که شما لیسانس نداشته باشی یا لیسانس تقلبی نشان داده باشی، وقتی که کشف شد تقلب است شما صلاحیت ادامه کار را نداری. در فرم های استخدامی هم آنجا که می نویسد دین، باید بنویسند اسلام یا مسیحی یا کلیمی، در حالیکه نوشته اند بهایی و ما چنین دینی نداریم. پس این پروفرمی که برای استخدام دارید ناقص و معیوب است. والسلام. بهرحال ما در خصوص دو یا سه نفر بهایی که از خانمها بودند این کار را کردیم و تمام شد. بعدها هم که دوستان انقلابی اصرار داشتند که پاکسازی کنید، گفتم: “پاکسازی ما روزهای اول تمام شد. اینها در زمان قبل از انقلاب چنین بودند. شاید آن اوایل در فلان جمعیت شرکت نکرده اند ولی اواخر کار همه شرکت کرده بودند. هر کدام از آنها هم قصور و تقصیری داشته، وقتی همه در انقلاب شرکت کردند پاک شده و این علامت اعتقادشان به این نظام است. اینها حق دارند مثل بقیه ادامه دهند.” دو سال مقاومت کردم اما وقتی که رفتم آنها آمدند و عده ای را اخراج کردند. آنها که اخراج شده بودند هم یک سال و نیم یا دوسالی بیرون بودند و روی اصل همان فشاری که آنها آورده بودند شکایت کردند و دوباره سرکار آمدند و حقوق آن مدتشان را هم گرفتند.
  • ما مجبور بودیم چند نفر را که بهاییتشان را ابراز کرده بودند عذرشان را بخواهیم. آنها در فرمی که در ابتدای استخدام پر کرده بودند نوشته بودند دینم بهایی است. در حالیکه این رسمیت نداشت و نباید می نوشتند. ماییم و مقررات. از یک طرف ما تحت فشاریم از طرف دیگر بعضی از این تندروها می خواستند پیش نماز را هم بیرون کنند. اما نمی توانستیم کسی که پرونده اش واجد شرایط نیست را نگه داریم. بعلاوه یک وقتی به آنها تکلیف شده بود که ابراز کنند. می گفتند برای اینکه به این اعتقاد رنگ و آب بدهیم باید ابراز کنیم. وقتی ابراز کنند و در فرم بنویسند به ریش همه می خندند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *